بشوی اوراق اگر هم درس مایی ، که علم عشق در دفتر نباشد
اینکه دیر میام برا این نیست که بی معرفت شدم
گرفتارم ... گرفتار
منظورم بچه و این چیزا نیستا . آخه به یکی گفتم خودمو گرفتار کردم رفت
گفت خوش به حالت مبارکه قدم خیر باشه
اگه خدا بخواد دارم درسم رو ادامه میدم .
کارای انتقالی که خیلی وقت قبل درست شده بود
دانشگاه هم لطف کرد و با گرفتن شهریه ی ثابت همه ی ترمایی رو که
غیبت داشتمبهم اجازه ی تحصیل علم و دانش رو داد .
البته اصلا حسش رو ندارم
حالا یه ترم برم ببینم چی میشه . آخه نه اینکه از بچه هم خبری نیست
گفتم یه جوری سرگرم بشم ولی از سرگرمیم خوشم نمیاد
همه اش اصرار مامانم و امیر بود
راستی دیروز ظهر مهمون داشتیم سودابه اینا خبر مرگشون اومده بودن
بعد ناهار دور هم نشسته بودیم حرف بچه و قشنگی و زشتی و ... شد
عمه گفت مجتبی هیچ کدوم از دختراش به خودش نرفتن
( راست میگه هر دوشون مثل سودابه اجنه شدن ) منم گفتم
چه بهتر. همینایی که زشتن شوهرای خوشکل نصیبشون میشه .
سودابه با غیظ گفت منظورت چیه ؟
گفتم هیچی ینی تو فکرش نرو دومادای خوبی گیرتون میشه
فقط مجتبی حواست باشه دخترات به روش مامانشون شوهر نکنن .
ینی انگار یه سطل آب یخ ریختم سرش . سودابه چشاش میخواست بزنه بیرون
فکر نمیکرد بدونم تو دلم گفتم حالا اولشه . فورا سودابه بلند شد و
گفت: ما باید یه سر هم بریم خونه مامانم اینا کاری ندارید ؟
دمشو گذاشت رو کولش و در رفت اولین بار بود فرار میکرد ولی بازم دلم خنک نشد
دلم به این راحتیا خنک نمیشه .
هیچی دیگه فقط اومدم بگم که بابا هستم فراموشم نکنید
چون فراموشتون نکردم
شما تو روزای سختی کنارم بودید فراموش کردنتون راحت نیست
بعدا نوشت : یه خبر جالب سبد کالا به ما تعلق گرفته
در صورتی که هیج جوری نباید شاملمون بشه
باورتون میشه حدود یه ماهه میخوام بیام پست بذارم نمیشه
گفتم هم از خودم خبری بدم هم از دوستام خبری بگیرم
اصلا بابا دلم براتون تنگ شده بود
همه اش تقصیر امیره ... حدود یه ماه قبل ماشین خرید . یه سورن (مبارکه )
هیچی دیگه مام که از روزی که چشمون رو تو خونه ی امیر باز کرده بودیم
تصادف و اشک و آه و ...
امیر هم پیشنهاد داد بزنیم به جاده . هر چی هم بزرگترا
گفتن تو این هوای خراب . با این برف و یخبندون ؟؟؟
ولی ما دیگه این حرفا حالیمون نبود دلمون میخواست فقط بریم و بریم وبریم
اونقدر که از همه چی دور بشیم . تو این برف و سرما بیست روز نبودیم
اولش رفتیم طرف سپیدان و یاسوج و سرما بعد یه موقع به خودمون اومدیم
تو راه بندر عباس بودیم
نرسیده به بندر عباس دوراهی بندر پل که رسیدیم گفتم :امیر بریم قشم ؟
یادته دفعه ی قبل رفتیم روسری من موقع قایق سواری باد برد انداخت تو
آب تو هم برام یه روسری آبی خوشکل خریدی ؟
هیچی دیگه همین یه خاطره کافی بود که امیر سر ماشین رو بده طرف قشم و ...
جاتون خالی ولی به نظر من همون جام به اندازه ی خودش سرد بود
از مسافرت که برگشتیم دیدم شارژ اینترنتم تموم شده
باور کنید هر شب که میخواستم بخوابم با خودم میگفتم
فردا حتما زنگ بزنم شرکت صبانت برام وصلش کنن ولی فرداش یادم میرفت
یه چند روز هم اینجوری گذشت . چند روز هم خواهر بزرگ امیر از عسلو
اومده بود و حسابی سرگرم بودیم . حتی دیشب هم مهمون داشتیم .
اصلا چیزی که متوجه شدم خونه ی عمه اینا مهمون زیاد میاد .
یکی دیگه از مزایای این مسافرتا دور بودن از قیافه ی نحس سودابه بود
وقتی برگشتم فهمیدم اونم مجتبی رو مجبور کرده ببیرتش مسافرت
حتی دعواشون هم شده .
اونام با دعوا رفتن و دختراش هم به شدت مریض شدن و برگشتن
روز سوم بعد از عروسیمون صبح بیدار شدم آرایش کردم تا برم پایین
از بالا صدای سودابه رو شنیدم که سراغمو از عمه میگرفت و میخواست
از شب عروسیمون سر در بیاره که عمه زد سر پوزش و گفت : گوش کن سودابه
این مسئله به تو ربطی نداره . دختر برادر منو مثل خودت ندون
شیرین دیگه تو این خونه زندگی میکنه هم بچه برادرمه هم عروسمه هم عشق پسرمه
دیگه حق نداری دورو برش بچرخی حد خودتو بدون وگرنه یادت میارم
کی بودی و چه طوری اومدی . شیرین بفهمه کارت تمومه
از حرفا و دعواهاشون یه چیزایی فهمیدم مامانم که اومد دیدنم خواستم ازش بپرسم
ترسیدم نگه چون اگه میخواست چیزی بگه تو این مدت حتما میگفت . باید از راه
دیگه ای وارد میشدم . گفتم سودابه امروز اومده در مورد ما عمه رو سین جین میکنه
و هی متلک میگه خدا رو شکر که بکر بودم وگرنه کی میتونست جلو دهن اینو بگیره و ...
مامانم عصبانی شد و گفت گه خورده غلط کرده . کافر همه را به کیش خود پندارد
هیچی دیگه این طور که از حرفای مامان فهمیدم مامان سودابه تو خونه ی عرفان اینا (دوست مجتبی )
کار میکرده . گاهی وقتا که خونه شلوغ بوده و کار زیاد بوده سودابه هم میومده کمک
(حالا آدم شده و برام زبودن درآورده ) همون جا مجتبی رو میبینه و عاشقش میشه
این قدر به پرو پای مجتبی میپیچه که مخش رو میزنه . ولی عمه اینا مخالفت میکنن
مجتبی هم یه مدت ولش میکنه ولی نمیدونم چی میشه بازم با هم رابطه پیدا میکنن
این دفعه کار از کا رمیگذره و ... بعد یه مدت رابطه شون به هم میخوره ولی
سودابه میاد خونه ده بزرگی و سرو صدا که من حامله هستم باید عقدم کنید
یا خودتون بی سر و صدا با آبرو این کار رو کنین یا از طریق قانونی و بی آبرویی
(همین خانومی که حالا واسه من شاخ و شونه میکشه )
و بدین تریب سودابه عروس خانواده میشه
وقتی اینو فهمیدم تا یه مدت حتی حیفم میومد جواب سلامشو بدم
شاید باورتون نشه ولی از اون روز دیگه به دخترش دست هم نمیزنم چندشم میشه
بعد چند وقت با خودم گفتم این زن حتی ارزش اینکه بهش فحش هم بدی نداره
ولش کن و از زندگیت لذت ببر و همه چی خوب بود تا اون تصادف شد و ...
ولی دیگه تموم شد دیگه سکوت نمیکنم چپ و راست بهش تیکه میندازم
پدرشو در میارم کاری میکنم همون جور که با پای خودش اومد با پای خودش هم بره
جریان این تیری که تو ترکش نگه داشتم بر میگرده به سه روز بعد از عروسیمون
الان که دارم تایپ میکنم اون شبا دقیقا جلوچشامه .
شب عروسی هر ادمی قشنگ ترین شب زندگیشه .
احساس آدما تو روزای قبل از عروسی وآماده شدن و حتی استرسش شیرین ترین
حس دنیاست و هیچ وقت هم تکرار نمیشه شاید سال بعد هم جشن سالگرد ازدواج
بگیره ولی دیگه مثل اولش نمیشه حتی اگه یه جشن به همون بزرگی بگیری .
اون شب احساس میکنی خدا زمین و آسمونش رو فقط و فقط برا شما افریده
وقتی دستت تو دستاشه و میرقصی زمین رو زیر پات احساس نمیکنی .
شمایی که حتی جلو بقیه و تو جمع خجالت میکشیدی دستش رو بگیری جلو همه همو میبوسید
و جز مستی سر خوشی هیچی حس دیگه ای ندارید چون اون شب اصلا کسی رو
نمی بینید بعضی وقتا مامانم اینا از شب عروسیم یه تعریفایی میکنن که من اصلا یادم نمیاد
ولی اخرش بد بود وقتی داشتم از مامانم اینا خداحافظی میکردم
هر چی سعی میکردن آرومم کنن فایده نداشت هر چی مامانم میگفت ما میریم خونه داداشت فردا صبح همه گی میایم ... اصلا ...
به خدا اگه بهت بگن اصلا همین الان بعد صحنه ی خداحافظی برت میگردونیم هم فایده نداره
یه دفعه همه ی بچه گیات میادجلو چشات شیطنت هات دعواها لوس شدنا خراب کاریا ....
وقتی نوبت به بابام رسید دست انداختم گردنشو به اندازه ای گریه کردم که حالم بد
شد امیر با فیلم بردار دعوا کرد و گفت بسه دیگه جمعش کن .
آخر شب که همه رفتن من موندم و امیر و خستگی مگه کم رقصیده بودم
تازه از صبحش هم تو ارایشگاه بودم . فقط امیر تند تند کمک کرد لباسمو عوض کردم و
پریدم تو دستشویی( بدی لباس عروس همینه دیگه ) نماز شب زفاف رو که میخوندم
همه اش به این فکر میکردم ک به امیر بگم من امشب خیلی خسته ام . نمازم که تموم شد
خودش گفت شیرین خستگی از قیافت می باره بیا بگیر بخواب .
من هم از خدا خواسته سرم و گذاشتم رو سینه اش و بیهوش شدم
امیر بعدانا گفت با وجود اینه خیلی خسته بودم ولی از خوشحالی اینکه تو کنارمی و
دیگه هیچ جدایی بینمون نیست نمیتونستم بخوابم
اون قدر به صورتت نگاه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد ...
سلام . میدونم یه مدت نبودم راستش دیگه نخواستم بیشتر از این از غم و غصه بگم
گفتم یه چند تا جمله بذارم البته اتفاق خاصی هم نیافتاد روزهای عادی زندگی
امیر یه هفته ای میشه که داره میره دم نمایشگاه و خودش کارا رو دستش گرفته
خدا خیر باباش بده که تو این مدت اونجا رو چرخوند و بالا سر بچه ها بود
روز اول سختش بود نمیدنم چرا شاید خجالت میکشید یا هر چی..
منم نگران بودم ... ولی هیچ اتفاق بدی نیافتاد تازه روحیه اش بهتر هم شد
شده همون امیر قبلی مهربون و عاشق . منم دیگه تا حدودی خودمو
جمع و جور کردم و حالم خوبه و عمه و ده بزرگی هم از این حال و هوای ما خوشن
خلاصه داره اون روزای سخت و بد و نحس اگه خدا بخواد میره
و حالا وقتشه ... وقت تلافی ... از کی هم که معلومه دیگه ....
شما نمیدونید الهی که هیچ وقت هم ندونید ولی وقتی یه مصیبت یا اتفاق بدی برا ادم میافته
کل اتفاق یه طرف رفتارا و حرفا و زخم زبونای آدمای بیشعور هم یه طرف
باور کنید همون قدر درد داره شاید هم بیشتر
آدم دلش میسوزه همه اش به خدا میگه چرا اجازه دادی این حرفا رو بشنوم و
دلش پر درد میشه پر تنفر پر حس قوی انتقام و تلافی .
تو اون روزا اونقدر حالت خرابه که فقط میتونی بشنوی نای جواب دادن نداری و
همه اش رو جمع میکنی برایه روزی که روزش باشه .
هر دفعه به سودابه نگاه میکردم با خودم میگفتم سودابه دعا کن بمیرم و
از این روزا جون سالم به در نبرم که اگه نفسم بیاد سر جاش نفستو میگیرم
و این روزا احساس میکنم دیگه وقتشه . دیگه بیشتر از این نمیتونم
این درد رو تو دلم نگه دارم . بار اولم نیست باهاش درگیر میشم
ولی این تیر رو تا حالا شلیک نکرده بودم
نمیدونم چرا شاید به حرمت خونواده ی عمه . شاید هم امیر . شاید هم
اینقدرا دلم پر درد نشده بود . شاید هم گذاشته بودم برا یه روز خاص
هر چی که بود الان وقتشه . یادمه شبی که امیر کارگاه رو فروخته بود
درحالیکه حال هر دومون خراب بود و حس بد شکست و زمین خوردن رو داشتیم
سودابه ی نکبت هی میگفت : « آدم یه پرنده هم که میخره میاره تو خونه اش
باید قدم داشته باشه( یعنی که از قدم من بوده ، امیر با ماشینی که بیمه نداره باسرعت زیاد توی سطح شهر سبقت غیر مجاز میگیره به من چه ؟؟؟؟ )
من از روزی که پامو تو زندگی مجتبی گذاشتم داره از زمین و اسمون براش میباره »
بیچاره خبر نداره که من میدونم چه جوری پاشو تو زندگی مجتبی گذاشته
پدرشو در میارم نفسشو میگیرم