می خوام فریاد بزنم...

خواستم تا بار دیگر چیزی  بنویسم
قلم نعره کشید ... کاغذ پاره شد ... افکارم در هم گردیدند ...
همه از من تقاضای سکوت کردند .

قلم میدانست که باید شرح دردها و غمها را بصورت کلمات نقاشی کند .
کاغذ می دانست که در زیر سطور غم و اندوه محو می شود .
و ... افکارم میدانستند که از در همی همانند زنجیری سر در گم می شوند .
و من خاموش سکوت را برگزیدم .

اما ....
چشمانم سکوت مرا با اشک معاوضه کردند .
و قطره های اشک و اندوه دل
مثل باران بهار
ارمغان کویر گونه ها شدند .

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سیمین 21 دی 1387 ساعت 04:15 ب.ظ

این وبلاگ خیلی زیبا ساخته شده . این نوشته بسیار جالب بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد