بی اعتنا
می روی ...
و من
ناگفته های چشمانم را
به زمین می بخشم
اگـــــه بـهش زنـــگ میزنی ُ رد میکنه
اگـــــه بهش میگی دوسـ ـت دارم و اون فقــــط میخنده
اگـــــه شـــــبآ بدون شبــخیر گفتن تــــو خـ وآبش میـ ـبره
یعنی تــــآریخ انقضـ ـآی ِ تو توی دلــــش تموم شده!
این یـ ـ ه قـــــآنونه!
بــــآ قـ ـآنونِ آدمــــآ نجــــنگـ!
غــرورت لــــِه میشهــ
نه از قضا گله اى دارم و نه از تقدیر...که دشمنم همه اندیشه تباه من است
به نام او که چون من تنهاست
چه باید نازش و نالش بر اقبالی و ادباری*
* که تا بر هم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی
و چه آهنگِ زیباییست
این آهنگِ بودن و نبودنِ تو ...
داغونی ام از آنجا شروع شد که فهمیدم .....
از میان این همه"بود"
من در آرزوی یکی ام که" نبود "!
تمام دنیا در آغوشت خلاصه شده است!
کودکانه
پناه می برم...
به خلاصه ی دنیا!...
در این زمانه که مارا فرار نیست!!!
عشقی برای کسی بر قرار نیست
دیوانه گفت: تو بیا عاشقی بکن
دنیا که همچو تو اهل قرار نیست