شاعر از کوچه ی مهتاب گذشت...
لیک شعری نسرود
نه که معشوقه نداشت،
نه که سرگشته نبود،
سالها بود که دگر کوچه مهتاب خیابان شده بود...
صدای شکستن قلبم را نشنیدی چون غرورت بیداد میکرد
اشک هایم را ندیدی چون محو تماشای یاران بودی
ولی امیدوارم آنقدر در آینه مجذوب نشده باشی
که حداقل زشتی دیو خودخواهیت را ببینی
باشد که با دیگران چنین نکنی که با من کردی
تو که میدانستی با چه اشتیاقی…
خودم را قسمت میکنم
پس چرا
…
زودتر از تکه تکه شدنم…
جوابم نکردی…
برای خداحافظی …
خیلی دیر بود…خیلی دیر !!