عشق من دوستت دارم

سلام

امروز بعد ازماهها و روزها توانستم تو را ببینم و هر گاه که تو را مشاهده می کنم یک بار دیگر شور و شوق عشق در من پدیدار می شود . هر بار که تو را می بینم باز آغاز می شود همه آن روز های تیره که بار ها به تکرار از سرم گذشته اند .

قرار بود تو لیلی شوی و من مجنون تو باشم ، چه شد . قرار بود شب و روز بی قرار هم باشیم . قرار بود شب را بشینی و تنها شنونده ی شعرهای باشی که از درد دوریت سرودم باشی از روزهایی بگویم که آفتاب سوزان تابستان را به خود می خریدم تا ثانیه از وجودِت لبریز از سرور شوم . از شب هایی برایت بگویم که شبانه دیوانه وار در پشت دیوار خانه ات آفتاب را بیدار می کردم برای آنکه به تو نزدیک تر می شدم .

شب بشینیم و شعر های عاشقانه بخوانی و من غرق در برق چشمانت باشم پس چه شد . قرار ها را بشتکستی و در بیابان سنگ لاخ قلبت انداختی . همه آنچه را که گفته بودی را بدون هیچ توجهی به من انکار کردی ، شاید نباید آنگاه که شعر های زیبا می خواندی گوش هایم باز بودند چرا که شعر های تو همان صدای قدم هایی بود که بر روی برگ هاش خشک شده پائیز زندگیم راه می رفتی و آنها را بیشتر از آنی که شکسته بودند می شکستی و من انگار که در بهار زندگی خود غرق توبودم . تو همان شاعر شعر بی قافیه عشق من بودی که نمی دانم چرا از این همه قافیه های عاشقانه ام حتی یکی را برای شعرت برنگزیدی نمی دانم چرا همه ردیف های عشقم که گویای یک عشق پاک و بی آلایش بودند را ندیدی ردیف هایی که ناخواسته ردیف بودند و قافیه های که ناخواسته قافیه سروده می شدند . نمی دانستم چرا داستان عشقم غرق در قافیه ها و ردیف ها بودند اما انگار یکی داشت از آن بالا شعر عشقم را می سرود و من باز غرق در چشمان تو بودم .

داستان سرای خوبی بودم اما هیچگاه در داستان هایم پای دروغ باز نشد و شاید به ندرت اغراق هایی را از احساساتم را برایت خواندم آما تنها دلیل آنها این بود که نمی دانستم چگونه عشقم را برایت وصف کنم تا بدانی چه آتشی را بر دل من انداخته بودی ، هر چند می دانستم که صداقت شاید منجر به هیچ شود اما نیز نمی توانستم دروغ بگویم که صداقتم عاملی نبود جز عامل شکست از تو .

تا آنجایئکه می توانستم غرور و مردانگیم را زیر پایت فرش کردم تا جائیکه می توانستم ناز و ادای تو را خوشایند پنداشتم اما این بار دیگر نه ناز بود و نه ادا و نه دیگر غرور من می خواست که خوار شمرده شود .

زهرا من غرق در چشمان تو بودم و تو اما خیره به چشمان هیچکس ، ای کاش می توانستی تنها یک بار بگویی که چه بود آن دلیلی که زندگی را از من دزدید .

غرق در بهار زندگی خویش بودم . بوی گل و سمبل چنان مستم کرده بودند که هوش از دست داده بودم . صدای زیبای پرندگان که در اطراف درختان تنها چشمه زندگی به شوق فرداداشتند پرواز می کردند و از شادی شروع به آواز کرده بودند . صدای آرام آرام راه رفتن آب چنان می نمایاند که آب نیز می خواست تا پایان داستان من را بداند . برگان درخت پیر عشقم آخرین نفس های خود را داشتند می کشیدند . بهار سرسبزی را از سر گذرانده بودند و می دانستند که عجل پائیز در انتظار آنهاست اما باز می خواستند بدانند که آخر قهرمان داستان من به کجا ختم می شود .

پرندگان بار سفر را می بستند دیگر باید می رفتند تابستان اینجا گرما بیداد می کرد و آنها نمی خواستند که فرزندانشان شروع نکرده به انتها برسند و نیز امیدی داشتند به فردا و زندگی در انتظار آنان بود اما داشتند در اطراف تک چشمه ای که داشت آخرین قطره های خود را برای زنده ماندن به بیرون پرتاب می کرد چرخ می خوردند انگار آنان نیز می خواستند که بدانند آخر داستان من به کجا می رسد .

گفتی که ناز من گران است و گفتم که خریدارم چرا پس ...................

بار دیگر دیدمت ای یار همیشه نا مهربانم

نمی دانم چرا عاشق شدم یا چرا عاشق تو شدم . هر بار که می بینمت تمام وجودم به لرزه می افتند به گونه ای که تازه به دنیا آمده اند . چند روزی که از دیدنت دور می مانم آرامشی همه تنم را حس می کند . دلشوره و اضطراب همه همه می روند تنها نفسی می ماند که تو باشی نباشی خود گرفته می شود اما هر گاه که به اشتباه چشمانم تو را می بینند دیگر آرامشی وجود نخواهد داشت دلشوره می آید اضطراب می آید .

چه شبهایی را که آسمان و ستارگان را به مراقبتت واداشته بودم . بیچاره ماه بی خوابی را به خود می خرید تا تصویرت را منعکس کند ، باشد که من لحظه ای از تو دور نباشم .

و اما این را بدان اگر زندگیم روزی رنگی داشته ، آن رنگ تو بوده و اگر روزی بویی داشته همه همه از تو بوده .
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد