....:::::عشـــــق آبـــی:::::....
....:::::عشـــــق آبـــی:::::....
دیر گاهیست که تنها بودم قصه غربت صحرا بودم
وسعت درد فقط سهم من است بازهم قسمت
غم ها بودم دگر آیینه ز من بی خبر است که اسیر شب یلدا بودم
من که بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخ ها بودم
کاش چشمان مراکورکنید تا نبینم که چه تنها بودم
تا که بینم به همه جور جفا که چقدر بی دل و رسوا بودم